النا النا ، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 11 روز سن داره

النای خوشگل من و بابا سعید

این روزای من و النا جونم

سلام به همه ی دوستای خوب و مهربون من و النا جونم ممنونم از لطف همتون   النای عزیز مامان این روزا خیلی روزای قشنگی هستن من و تو تنها توی خونه ی جدید خدا این روزای خوشگل رو بیشتر و بیشتر کنه صبح از خواب بیدار میشی.البته ساعت خوابت خیلی بهتر شده.12 شب میخوابی تا 10 صبح. صدام میکنی.من هم جوابت رو میدم.تو سیام میکنی.عاشقتمممممممممم که داری کم کم حرفای خوشگل یاد میگیری. تعداد کلماتی که میگی هر روز بیشتر و بیشتر میشه.مامانی نسرین یادت داده که قصه تعریف کنی.فدات بشم که اینقدر خوشگل تعریف میکنی!!! قصه ی خاله پیرزن که بارون میگیره و حیوونا میان خونش. در میزنن تق تق تق ( حتما" باید بزنی روی میز) کیه کیه درمیزنه؟ پیشی ...
30 دی 1390

بالاخره رسیدیم

سلام به النا ی گل مامان و دوستای عزیزمون که توی این مدت همش به یادمون بودن. همیشه بهمون لطف دارن و ما خیلیییییییییییی دوستشون داریم. روز ٢شنبه ساعت 6 بعد از ظهر با هواپیما اومدیم اصفهان.خیلی تاخیر داشت و ما کلی توی فرودگاه معطل شدیم اما النای مامان خیلی دختر خوبی بود و اصلا" اذیتمون نکرد.فقط کلی دویدیم چون نمیدونستیم کلی تاخیر خواهد داشت. وقتی سوار هواپیما شدیم کاپیتان داشت توی هواپیما میچرخید که یهو اومد جلو و به ما گفت دنبال من بیاین!! خیلی جالب بود چون ما نمیشناختیمش!!! اما چون دید النا توی بغلمه و من هم خیلی خسته ام یه جای خیلی خوب پشت فرست کلاس بهمون داد.باز هم نیم ساعت توی هواپیما معطل شدیم. اما النای مامان بازم کلی خانم بود و با ب...
22 دی 1390

اندر احوالات این روزها

سلام عشق مامان قربونت که یاد گرفتی میگی دوست یعنی دوست دارم این روزا کم کم داری کلمات جدید رو تجربه میکنی اما از این روزا برات بگم از 4 یا 5 روز پیش شروع کردم به جمع کردن اسباب خونه دست تنها بودم با یه عالمه کار و خرید اما تو خیلی دختر خوبی بودی و دقیقا" بر عکس چیزی که فکرش رو میکردم اصلا" اذیتم نکردی. بازیت رو میکردی و به من و اسباب ها کاری نداشتی. خیلی دوست دارم عسللللللللللللللللل مامان   خلاصه ریز ریز جمع کردم و شبا که شما میخوابیدین تا صبح ظرف ها رو میبستم چون خطرناک بودن. دو روز پیش هم دوست مانی اومد کمکم و خونه رو برام گردگیری کرد. چون خونه رو یه جوری جمع کردم که بشه توش زندگی کرد که اگر اومدیم تهران و خواستیم چ...
16 دی 1390

تولد ارنیکا جون دختر عموی النا جونم

سلام عشق مامان میدونم که امشب حسابی بهت خوش گدشت چون کلی بازی کردین و رقصیدین!!! کلی شیطونی کردین ها!! مخصوصا" آقا آروین با اون شیطونی های عجیبش!!   امشب تولد ارنیکا جون بود و ٤ سالش تموم شد.تمام تزیینات ولدش رو هم با کمک مامانش انجام داده بود.تم تولدش هم کفشدوزکی بود.برای شما هم هدیه تدارک دیده بودن. یه خودکار بزرگگگگگگگگگ و یه بسته پاپ کرن کیک تولدش هم باربی بود.خودش سفارش داده بود! مامانش میخواست براش کفشدوزک سفارش بده اما خودش باربی خواسته بود!! عکس زیاد انداختیم اما از بس شیطونی کردین یه عکس درست و حسابی ندارین!!!     اینم تویی با اون تاجت ارنیکا برای دختر ها تاج خریده بود و برای پسرها هم کلاه قر...
10 دی 1390

آمادگی برای تولد ارنیکا جون

سلام عسل مامان تولد ارنیکا جون یکشنبه ١١ دی ماه اما تولد رو جمعه ٩ دی ماه گرفتن. دو روز پیش رفتیم برات پارچه خریدم و دادم خیاط تا برات لباس بدوزه. امروز هم رفتیم تا برات دگمه بخریم. از یکی از مغازه ها برات لباس تو خونه ایی خریدم. تا رسیدیم گفتی تنت کنم و دوربین بیارم.خودت هم ژست های خوشگل گرفتی تا ازت عکس بندازم!!! اینم عکسات             اینم عکست با شال و کلاه جدیدت عسل مامان         دیگه کلی خانم شدی عزیز دل مامان وقتی تنهایی با هم بیرون میریم خیلی خانمی و آروم توی صندلیت میشینی. منم برات خوراکی میارم تو ماشین و میدم تو میخوری. آهنگ میخونی و م...
5 دی 1390
1